منبع مطلب و خبر: www.alibaba.ir :
این اثر را مهدیه عابدی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سفرنامه قشم
مریم موهای مشکیش را از جلوی صورتش کنار زد و بیان کرد: «همکلاسیم جیغ زد و سقف مدرسه ریخت.»
چشم دوخته بودم به بُتهجقههایی که روی دستهایم بالا میروند. دست کشیدم روی حاشیه طلایی روسری مریم و بیان کردم: جیغ زد؟
دختری باریک و قد بلند با صورت آفتابخورده و پیراهن صورتی آمد و نشست کنارمان. بعد دستِ مریم را آرام چرخاند تا نقشِ حنا خطا نرود و به مریم بیان کرد: «بده من، بلند شو چایی بذار. الان مردا میان.»
مریم صورتِ دختر را بوسید و بیان کرد: «چشم آبجی زهرا.»
زهرا خندید و بعد شروع کرد به وصل کردنِ بتهجقه ها روی دستهایم. النگوهایش تکانتکان میخوردند و دستانش با مهارت نقاشی میکشیدند.
دستم را تکان دادم و بیان کردم: «ماشالا شما خیلی واردین زهرا خانوم.»
زهرا دستِ چپش را با یک حرکتِ سریع روی آرنجم فشار داد و بیان کرد: «مبارکتون باشه. قشنگ شد.»
مریم تازه یاد گرفته، ولی کارش خوبه. من ده ساله نقش حنا میزنم برای فامیل و مسافرها. راستی شما از تهران اومدین؟
نگاه کردم به بچهها و کولههای خاکی و بیان کردم: «آره از تهران اومدیم اصفهان. بعد رفتیم یاسوج. بعد گچساران موندیم خونه دوستهامون. یه شب بندر دیلم خوابیدیم. بعد اومدیم بوشهر. یه شب پارسیان بودیم. بعد اومدیم بندرعباس. یه دو روزی هست قشمیم.»
زهرا حلقه نقرهای را توی دستش جابهجا کرد و بیان کرد: «اوووووه چقدر راه اومدین. خستهاین پس. ببینم به سیل و طوفان که نخوردین؟»
حلقه نقرهای توی انگشتِ باریکِ زهرا لق میخورد. بیان کردم: «تو بوشهر خوردیم به طوفان، ولی یه جا پیدا کردیم موندیم. نمیدونم میشناسی یا نه. اسمش ساحل دل آرام بود. ببخشید فضولی میکنم، شما ازدواج کردین؟»
زهرا خندید و بیان کرد: «دو ساله نامزدیم با پسرعموم. ایشالا امسال جور بشه میریم خونه خودمون.» بعد تلفنش را برداشت و بیان کرد: «حسن نمیای امشب؟ مهمان آمدهها.»
سرم را برگرداندم و بچهها را نگاه کردم که کنار کولهها و کیسهخوابها خوابشان برده بود و دهانشان نیمهباز مانده بود.
کُندههایی که جمع کرده بودیم، کنار آب معدنیها و کنسروها تلنبار شده بود. سعید نگاهم نمیکرد. هنوز از دستم عصبانی بود و زُل زده بود به درِآهنیِ دستشویی.
زهرا پرسید: «چی شد بالاخره؟ شب موندنی شدید؟ میخوام شام بذارم. این کنسروها رو بخورید که دل و رودهتون به هم میان تو این گرما.»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. بیان کردم: «مزاحم نمیشیم.»
برنامه شبمانی در ساحل را خراب کرده بودم و جرات نداشتم از بچهها سوال کنم. بیان کردم: «آخه شما بیان کردین همسرتون میان.»
زهرا بساط حنا را جمعوجور کرد و بیان کرد: «نمیاد امشب. نگهبان لاکپُشتاس. امشب مهمه. تخمگذاری دارن. باید بمونن مراقب باشن.
پرسیدم: «برای همین انقدر ساحل شلوغ بود؟»
زهرا بیان کرد: «آره. اگه بترسن نمیان. برای همین مردا باید تا صبح بیدار باشن. مگه شما برای همین نمیرفتین ساحل؟»
سرم را برگرداندم سمتِ سعید و طوری که بشنود بیان کردم: «نه. میخواستیم چادر بزنیم، ولی خسته بودیم.»
مریم با یک سینی مسی آمد و نشست کنارمان. از خوشحالی چشمهایش برق میزد. رو کرد به من و بیان کرد: «چای بخورین خستگیتون در بره. برا دوستاتون هم بزنم نقش حنا؟»
بیان کردم: «دوستام خستهان. راستی توام نامزد داری مریم؟»
مریم نگاهی به آبجی زهرا کرد و بیان کرد: «بگم؟»
آبجی زهرا چشم غرهای به مریم رفت و بلند شد. مریم سرش را پایین انداخت و در گوشم بیان کرد: «این حلقه من الکیه. من دوست ندارم شوهر کنم. دوست دارم برم مدرسه.»
دستش را گرفتم و بیان کردم: «خب چرا نمیری؟»
مریم یک استکان چای گذاشت جلوی من و یک دانه قند هم کنار نعلبکی گل سرخی گذاشت و بیان کرد: «بیان کردم که سقفش ریخت. اگه امشب بمونین، فردا میبرم نشونتون میدم که شمام عکس بگیرین. شاید مدرسهمون درست بشه. من دوست دارم خبرنگار بشم.»
بعد گوشی زهرا را از دستش گرفت و بیان کرد: «ببین این فیلمهای تخمگذاری پارساله. ببین چقدر قشنگن اینا. حسن آقا هرسال فیلم میگیره.»
گوشی را گرفتم و زل زدم به چاله بزرگی پر از تخمهای سفید! فیلم بعدی لاکپشت های کوچکی را نشان میداد که به سمت ساحل میدویدند.
از زهرا اجازه گرفتم و فیلمها را به بچهها نشان دادم. بعد رو کردم به مریم و بیان کردم: «ما امشب میمونیم که صبح بیایم مدرسه عکاسی کنیم.»
مریم از جایش بلند شد و بغلم کرد. بعد حلقهاش را درآورد و بیان کرد: «یعنی مدرسه درست میشه؟»
منبع مطلب و خبر: www.alibaba.ir